خشک نمیکردیم، هیچ سنجاقکی را در دفترهایمان سنجاق نمیکردیم، زندگی هیچ مورچهای در زیر کفشهایمان له نمیشد، هیچ کس با تیشه به میهمانی درخت نمیرفت.
هیچ کس به فکر تجزیه رنگهای رنگین کمان نبود، هیچ کسی موشها را در شیشه آزمایشگاه نمیانداخت، هیچ کس آهوها را اذیت نمیکرد، هیچ کس عاج فیلها را نمیدزدید. هیچ کس بیهوده موهای «بید مجنون» را نمیکشید...
ای کاش همه ما با طبیعت مهربان بودیم!
ای کاش همه ما با طبیعت دوست بودیم؛ آنقدر صمیمی که میتوانستیم بدونِ کارت دعوت، در جشن طبیعت شرکت کنیم.
« به زیبایی بیاندیش »
سید علیاصغر موسوی
به زیبایی بیاندیش! به لحظههای سبز و آبی و سپید!
به آسمان بیاندیش، که در آغوش پرندین خویش، لالایی بودن را به گوش زمین میخواند! به کهکشانی بیاندیش، که گهواره زمین را با آرامشی تمام میگرداند! به لحظههای سبز چمن! به ترنّم باران! به تبسّم گلهای سوسن!
به آواز سرخ قناری! به پرواز سبز پرستو! به غوغای شادی لک لک! به آرامش رنگ طاووس. به زیبایی بیاندیش!
به جاریترین رودها، به پرواز ماهی از آبشار! به خال خیالانگیز پلنگان! به رقص تپشناک آهو! به بازیِ پروانگان روی گلها، به زیبایی بیاندیش! به آرامش شادیانگیز ساحل، به گیسوی ابریشم آبشاران؛ به زیبایی، به زیبایی، به زیبایی بیاندیش!
چنان گم شد، در ازدحام دودها، آسمان! که پرواز کبوتر را به کلاغها نسبت دادند و لاجورد آسمان را با پرده سیاه شب به اشتباه نشستند! چنان گم شد، نگاههای آهوانه! که شاعران، غزلهای عاشقانه را افسانه خواندند!
چنان گم شد در ازدحام دودها، احساس! که تمام تصاویر را تب شب فرا گرفت و ردّ پای برف، در سیاهی آسفالتها ناپدید شد!
چنان گم شد، سپیدی کوهها در سیاهی ابرها؛ که حتی عکسهای سپید و سیاه، در تاریک خانههای غفلت سوختند.
... اینک فراتر از این کوچههای دودی و در آن سوی افقهای مه آلود، سرسبزی درختان بادام، دوامِ ما را آرزومند است و کاجستانها را به استقامتی تمام سبز، فرا میخواند.
در این یک لحظه از مرگِ هزاران لحظه سبز، من و تو، ـ این دو چشم بیدار ـ آیا زندگی را در مسیر سالم خود، آرزومندیم؟!
«طبیعت»، پلکی از خوش رنگیِ آیینه ماست! همان آیینهای که انعکاسِ «زندگی»هاست!
به زیبایی بیاندیش! به لحظههای سبز و آبی و سپید و فردایی که سرسبز از بهار است؛ سرسبز از پرستو؛ از قناری، از رودهای جاری.
« دستهای خیس باران »
اکرم کامرانی اقدام
بهار و گل طربانگیز گشت و توبه شکن / به شادیِ رخِ گل، بیخ غم ز دل بر کن
یک دشت شقایق وحشی، یک دست سبزه نورسته، هزار فرسنگ شکوفه، محصولِ بازوانِ توانای طبیعت است.
اینک حیاتِ و حشی و ناآرام، رامِ نگاه خورشید است.
زبان چلچلهها، زبانِ گلها، زبان خاک، همه یکی است.
چشم میچرخانم؛ دستانِ نیازمند طراوت را میبینم که برای چیدنِ گلی دراز شده.
کودکان، پا برهنه میدوند.
به شاخهها میآویزند و آوازِ شوق سر میدهند.
و زمین میشکفد و خوشههای سبزِ طراوت را به باغ چشمها هدیه میکند.
نسیم میوزد و بالیدن زندگی را از ژرفای خاک نظاره میکند.
و آب میخروشد و از جویِ سبزِ بهار، جاری میشود.
از بطنِ خاک، هستی میجوشد. در برگ برگِ درخت، حیات جریان دارد.
و زندگی جاری است، چون چشمههای درگذر.
آسمان، حریری است از لطافت، احساسِ شکنندهای است از باران.
و باران میبارد؛ به رنگ صبح، روی فرشی از چمن و زمین سبز میشود و قصیده بلند آفرینش تکرار میشود.
بویِ تازه باران، بیهیچ وقفهای میپیچد و جویبار، بیهیچ واهمهای میجوشد.
در هیچ روزی از سال، زندگی، هستیاش را چنین صادقانه وقف زمین نکرده و هیچ یک از روزهای سال، به این زیبایی و طراوت نبوده است.
دستِ خیس باران، هنوز بر شانههای سبز زمین است. خاک، پر از زندگی است. جوانههای مکرّر تکامل از تنِ زمین روییده. خواب، چشمانم را پر کرده است.
از این همه شکستن بیدرنگ سکوت، از این همه طراوت باید بگویم و بنویسم که خدا در تمام این لحظهها جاری است.
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین